مقاله چطور بر سگ سیاه افسردگیم غلبه کردم؟ به نوشته هاجر یادگاری

افسردگی گاهی وقتا انقدر آروم و بی سر و صدا وارد زندگی آدم می شه، که یهو چشم باز می کنی و می بینی کل زندگیت رو فرا گرفته و نمی دونی برای رهایی ازش باید چیکار کنی؟ من تجربه م رو از غلبه بر افسردگیم برای شما نوشتم و امیدوارم براتون مفید باشه.

امروز من یکی از خوشبخت ترین آدم ها هستم

یادم میاد تازه عقد کرده بودم و سرمست و خوشحال چون کسی رو کنارم داشتم که خیلی افکار نزدیک بهم داشتیم.
برای مشکل جوش صورتم رفتم دکتر و چکاپ و آزمایشات خاصی دادم که خیلی زمان بر بود و در آخر حرف دکتر باعث شد من در ادامه زندگیم تصمیمات نابجایی بگیرم و کار به جایی بکشه که آرزوی مرگ کنم؛دکتر

بهم گفت رحم من مشکل داره و احتمالا من تا یک یا دوسال دیگه توانایی باروری دارم
این حرف برام مثل یه پتک بزرگ بود چون من دلم بچه نمی خواست یا شاید به این زودی نمی خواستم. همون شب تصمیم گرفتم که سریع بچه دار شم انگار تمام دنیا ختم میشد به یک نوزاد کوچک و بس و هیچ چیز دیگه مهم نبود.
انگار دیگه حتی اهدافم و تلاش چند سالم برای چیزهای دیگه کنار رفت و همه چیز خلاصه شد در این که تصمیم بگیر مادر بشی یا اینکه بدبخت باشی منی که تا قبل از حرفهای دکتر بچه جزو الویت آخرم بود به یک بار دنیا شد فقط بچه داشتن و بس و به یک باره من شدم کسی که می خواد همه کارها رو بکنه.

 آغاز افسردگی من

به همسرم اصرار پشت اصرار بریم سر خونه خودمون اون موقع ها همسرم خیلی کار داشت و در توان وزمانش نمی گنجید بتونه کارهای عروسی رو انجام بده.
آستینها رو زدم بالا به خاطر هدفی که تعیین کرده بودم بیشتر کارها رو انجام دادم از گرفتن سالن و آتلیه و.....
شدم یه آدم که زیر فشار زیادی داره له میشه ولی نمی تونه اعتراض کنه چون خود خواسته این بازی رو شروع کرده هر روز از فشاری که روی من بود ساعت های زیادی گریه میکردم.
فشارها گذشت و برای من افسردگی به ارمغان اورد ولی من همچنان محکم ایستاده بودم که باید بچه دار شم و افسردگی رو بعدا درستش میکنم.
اما از اونجایی که این یک امر دو طرف بود و بعضی شرایط برای بچه دار شدن مهیا نبود من به اون سرعتی که می خواستم مادر نشدم.

من یه تصور پیدا کرده بودم: اینکه قراره بچه ای رو تحویل بدم و تمام رسالت من تمام است .
من یه شخص فعال بودم و بی نهایت آزاد من هر کجا که دوست داشتم میرفتم و همسرم عادت به محدود کردن من نداشت من هر جا که دوست داشتم کار کردم و یک فردی بودم که بیشتر دوست داره در اجتماع باشه تا در خانه و همسرم هیچ وقت من رو محدود نکرد و اما وقتی باردار شدم بهم گفته شد باید استراحت مطلق باشم و یکباره از یک جمع به تنهایی اومدم و بعد از اون تعطیلی چند ماه کرونا و ندیدن اقوام نزدیک هم باعث انزوای .

بیشتر من شد و همین نقطه ی شروع افسردگی من بود
به خاطر دارم از اول بارداریم آرزوم بود حین زایمان بمیرم چون فکر می کردم رسالتم رو انجام دادم . زایمان سختی داشتم و دکتر بهم گفت دوست نداشتی بمونی کارمون رو سخت کردی.
دخترم حین زایمان آسیب دید و چندین روز در بخش مراقبت های ویژه بود. این برای یه مادر تازه نفس بدترین اتفاق هست که هر لحظه ترس از دست دادن کودکش رو داره.

مادر خوب مادر بد؟

آسیبی که دخترم دید باعث شد ۶ ماه اول زندگی قشنگش رو مدام از این دکتر به اون دکتر بره. من هم تبدیل به یک مادر افسرده شدم که فقط با دارو سر پا هست .
من درگیر این شدم که من مادر خوبیم یا نه مادر بدی هستم. هر بار که فکر میکردم مادر بدی هستم آرزوی مرگ میکردم و میگفتم من نباشم حال دخترم و همسرم بهتر از الان میشه.
این درگیری در من هر روز بیشتر میشد و آدمهای که با حرفهاشون من رو بیشتر محکوم میکردن هم دور و اطرافم بیشتر میشد. در واقع من بهشون اجازه میدادم من رو قضاوت کنن و در آخر هم من رو محکوم کنن.

معجزه ی خودشناسی

در ابتدای دوره ta (خودشناسی پیشرفته) انقدر حالم بد بود که صبح که از خواب بیدار میشدم به خودم میگفتم وای نه دوباره نفس میکشیم و مرگ برای من آرزوی محال هستش. (این نشانه، یکی از نشانه های بارز افسردگی است)
تو دوره یاد گرفتم من هم مهم هستم. نباید بزارم آدمها خواسته یا ناخواسته اذیتم کنند و برای خودم مرزهایی گذاشتم که از خودم حفاظت کنم.
بعد دوره سی بی تی (CBT) رو شروع کردیم با اینکه قبلا این دوره رو گذرونده بودن ولی احساس کردم باید از نو مسیر رو برم تا اشتباه زندگی ام پیدا بشه.
تو این دوره جدید که به روز شده دوره قبل هست خیلی چیزهای جذابی برام بود. یکیش این بود وقتی اتفاقی اون لحظه اذیتت میکنه برو به چند سال آینده ببین اصلا اون موضوع مهم هست یا نه؟ و اگر هست چقدر از اهمیت امروز رو داره.

من ۶ سال قبل فقط گفتم پس باید مادر شم. فکر می کردم امکان داره از یه زمانی که بگذره دیگه مادر نشم و اگر مادر نشم دیگه هیچی برام نمیمونه. بخاطر این تصمیم اشتباه من افسرده شدم. چون از نظر روانی برای «مادر شدن» آماده نبودم. اما به خودم فشارهای مداومی می آوردم که از توانم خارج بود. رفته رفته حال رو روزم رو خراب و روانم رو ویران کردم.

من خودم مقصر هستم. من دچار خطاهای فکری زیادی بودم که نپذیرفته بودمشون. هر کدوم از این خطاها باعث رفتار اشتباه شدن. (خطاها در سی بی تی، باورهای غلط یا افکاری هستند که ما در ظاهر قبولشون داریم و طبقشون عمل می کنیم، ولی با کمی تآمل و بررسی متوجه می شیم کاملا غلطه و باید دور ریخته بشن یا اصلاح بشه).

من بجای حل مسئله من دنبال فرار بودمو ولی در چند روز اخیر اتفاقی برام افتاد که مرگ رو جلوی چشمانم دیدم. اون لحظه برعکس این چند وقت که آرزوی مرگ داشتم تمام توانم رو گذاشتم روی زنده بودن. به خودم گفتم: «من کلی زندگی نزیسته دارم» و قراره کنار همسرم از خوشبختیم لذت ببرم و موفقیتهای کوچک وبزرگ دخترم رو ببینم. پس الان وقت زندگی کردن نه مردن.

حرف آخر

من احساس میکنم بخاطر یه تصمیم عجولانه و پیشگویی که در ذهنم بود خودم رو مجبور به تحمل این همه درد کردم. فشارها من رو افسرده کرد و من در کنارش به درمان روانم نپرداختم.
اگر ۶ سال پیش با افراد متخصص صحبت میکردم و واقعیت رو از افکار اشتباهم جدا می کردم، این تصمیم عجولانه رو نمی گرفتم و به این حد افسرده نمی شدم. خوشحالم که الان می تونم روی واقعیت رو در زندگی بیشتر ببینم. حالا به جای زندگی در داستان هایی که خودم می سازم، زندگی واقعیم رو زندگی کنم.

هاجر یادگاری

ثبت دیدگاه

0 دیدگاه

ورود برای پیوستن به گفتگو