مقاله تحلیل کتابخانه نیمه‌شب به نوشته mahdie mohammadpour

چقدر از انتخاب‌هایت، واقعاً انتخاب‌های خودت بودند؟

وقتی کتابخانه نیمه‌شب را می‌خواندم، بارها این سوال‌ها در ذهنم تکرار می‌شدند: خواسته‌ی واقعی من چیست؟ موفقیت در نظر من چطور تعریف می‌شود؟ چطور می‌توان بدون تجربه‌ی واقعی یک مسیر، مطمئن بود که آن تصمیم می‌توانست زندگی بهتری برایمان رقم بزند؟
حتی وقتی به خواسته‌های خودم(نه دیگران) فکر می‌کنم می‌توانم واقعا مطمئن باشم که تصمیم‌گیری در راستای آن‌ها من را به زندگی مطلوب خود می‌رساند؟ این موارد در طول زمان تغییر نمی‌کنند؟ ممکن نیست توی سن ۲۵ سالگی خواسته‌ها و تعریفم از موفقیت متفاوت از ۳۰ سالگی باشد؟

 

خلاصه‌ای از کتاب

رمان کتابخانه نیمه‌شب نوشته‌ی مت هیگ، داستان زنی به نام نورا سید را روایت می‌کند که زندگی‌اش را سراسر حسرت می‌بیند. حسرت‌هایی که از انتخاب‌های نادرست، فرصت‌های از دست‌رفته و انتظاراتی که هرگز برآورده نشدند، شکل گرفته‌اند. او احساس می‌کند که دیگر هیچ دلیلی برای ادامه‌ ندارد.

 

شروعی دوباره در یک کتابخانه عجیب

وقتی نورا تصمیم به خودکشی می‌گیرد، به جای مرگ، در مکانی عجیب بیدار می‌شود. یک کتابخانه‌ی بی‌انتها. قفسه‌هایی پر از کتاب‌هایی که هرکدام، نسخه‌ای متفاوت از زندگی او را نشان می‌دهند. زندگی‌هایی که می‌توانست داشته باشد، اگر فقط یک تصمیم را متفاوت می‌گرفت.

نورا حالا فرصتی بی‌نظیر دارد: تجربه کردن این زندگی‌های ممکن، کشف مسیرهای گمشده و شاید، یافتن مسیری که همیشه آرزویش را داشته است. اما این جست‌وجو در نهایت به چه نتیجه‌ای ختم می‌شود؟ آیا زندگی‌ای وجود دارد که در آن نورا هیچ حسرتی نداشته باشد؟ ما چگونه می‌توانیم به زندگی‌ای بدون حسرت برسیم؟
 

کتابخانه


کدام نویسنده هنرمندتر و تواناتر است؟

در طی رویداد‌ها و گفت‌وگوهای یک داستان، یک عقیده می‌تواند رد یا پذیرفته شود. مهم است که نویسنده تنها به شواهد موافق بسنده نکند و دیدگاه‌های مخالف را نیز در نظر بگیرد. برای مثال دو نویسنده را در نظر بگیرید که هر دو می‌خواهند داستانی با مفهوم «زندگی ارزشمند است.» بنویسند. نویسنده اول فقط به جنبه‌های مثبت زندگی مثل شغل خوب، سلامتی، دوست‌داشته‌شدن، پول، لذت‌های زیاد زندگی، قدرت و... می‌پردازد. نویسنده دوم در کنار جنبه‌های مثبت، جنبه‌های منفی مثل شکست، جنگ، طرد شدن، بی‌پولی، ضعف، دوست‌داشته نشدن و... را هم در نظر می‌گیرد. نویسنده دوم با وجود جنبه‌های منفی، داستانی با مفهوم «زندگی ارزشمند است.» را به نمایش‌ می‌گذارد.


چرا تمام حسرت‌های بزرگ نورا دروغ بودند؟

در داستان کتاب‌خانه نیمه‌شب تمام حسرت‌های بزرگ نورا دروغ بود. در نهایت فقط یک حسرت بسیار کوچک که نورا را چندان هم آزار نمیداد، واقعی و حتی بهتر از سطح توقع نورا بود. درست است که در یک داستان خیالی، نویسنده به نورا فرصتی داد تا تمام انتخاب‌هایی که فکر می‌کرد وضعیتش را بهتر می‌کند، امتحان کند. او دید که هیچ کدام واقعاً آن چیزی که تصور می‌کرد، نبودند. ولی در واقع، هیچ‌کدام از ما پاسخ قطعی سوال «حسرت‌های ما راست هستند یا دروغ؟» را نداریم. ممکن است برخی حسرت‌های بزرگ ما واقعی باشند.  

حسرت‌های بزرگ نورا

 

زندگی ارزشمند است حتی با وجود حسرت‌های زیادی که داریم. 

در ابتدا به نظرم آمد که اگر نویسنده داستان را طوری می‌نوشت که فقط یکی از حسرت‌های بزرگ نورا واقعی و درست بود، بهتر می‌شد. بعد می‌توانست نشان دهد که نورا چطور می‌خواهد با غم این حسرت کنار بیاید. او باید می‌فهمید چطور زندگی خود(نه زندگی‌هایی که وارد آن‌ها می‌شد) را تغییر دهد. همچنین مجبور می‌شد با وجود اینکه می‌داند حسرتی بزرگ و واقعی دارد آن را بپذیرد و در زندگی خود معنا و ارزشی پیدا کند. شاید این روش می‌توانست داستانی عمیق‌تر برای نگرش «زندگی ارزشمند است حتی با وجود حسرت‌های زیادی که داریم» ایجاد کند. 

 

ذهنت را آزاد کن و به خواسته‌های خود فکر کن

با پیش رفتن داستان متوجه شدم نویسنده از دروغ نشان دادن حسرت‌های بزرگ نورا هدفی دارد. 
در ابتدا «غیرمنطقی بودن» یکی از ویژگی‌های کاراکتر نورا بود. حداقل من توانایی درک نورا را نداشتم. گویا در حالت ناراحتی شدید بود و توانایی فکر کردن واضح و درست از او گرفته شده بود. «همه تصمیمات من اشتباه بود.»، «من دائما در حال صدمه زدن به دیگران هستم.»، «گربه‌ام مرد چون من نتوانستم از آن خوب مراقبت کنم.»، «برادر من مرد چون من به او صدمه زدم.» و... در حالی که طبق داستان اصلا مرگ گربه نورا یا مرگ برادرش در زندگی‌ای که موسیقی را دنبال کرد، هیچ ارتباطی به نورا نداشتند. هیچ نشانه واضح و واقعی برای اینکه نشان دهد او همیشه در حال آسیب زدن به دیگران است، وجود نداشت.
با پیشرفت داستان، نورا حسرت‌های بزرگش را زندگی کرد. او متوجه شد هیچ‌کدام حتی با نتایج به ظاهر مطلوب، او را به خواسته‌ی دلش نرسانده‌است. بعد از فهمیدن دروغ بودن حسرت‌ها، بار آن‌ها از روی شونه نورا برداشته شد. در این حالت بالاخره نورا توانست ذهن خود را آزاد کند و به چیز‌های دیگر فکر کند.


دروغ نشان دادن حسرت‌های بزرگ نورا

 

رویای افراد نزدیک به من ممکن است رویای من نباشد

نورا خاطره‌ای(شنا در رودخانه) را یادآور شد و با خانم الم درباره آن صحبت کرد. این گفت‌وگو او را به این نقطه رساند:«تا الان تمام زندگی‌هایی که تجربه کرده بود زندگی‌هایی بودند که بقیه را تحت تاثیر قرار می‌داد یا رویای فرد دیگری بود.» 
نویسنده قصد داشت روی اهمیت توجه به خواسته‌ها و شناخت خود تاکید کند. نورا حتی به خاطر حسرت‌هایی که در واقع خواسته و رویای خودش هم نبودند خودکشی کرد. بارها در طول داستان روی این موضوع تاکید شد که نورا حس می‌کند آن توجه و عشقی که نیاز داشته را دریافت نکرده‌است. «مادر نورا با او به‌ گونه‌ای رفتار می‌کرد که گویا اشتباهی است که نیاز به اصلاح دارد.» یا «فکر میکرد پدر و مادرش خواسته‌های برادرش را از او مهمتر می‌دانند.»
در این شرایط نورا برای جلب توجه و تایید آن‌ها به جای‌ آنکه دنبال پیدا کردن خواسته‌ها و تمایلات خود برود، رویای افراد نزدیکش را رویای خود قرار داده‌بود.
 

اهمیت توجه به خواسته‌ها و شناخت خود تاکید

 

خواسته‌ی واقعی من چیست؟

در واقع، نورا وقتی تمام حسرت‌های بزرگش را زندگی کرد، متوجه شد که آن حسرت‌ها برای او نبودند. آن‌ها زندگی رویایی فرد دیگری بودند. نورا حتی نمی‌دانست چه مدل زندگی‌ای می‌خواهد. او نمی‌دانست برای چه چیزی باید تلاش کند. بعد از آن، نورا تلاش کرد به علایق و زندگی‌هایی دیگر فکر کند که ممکن است برای او جالب باشند. حتی وقتی به این فکر کرد که زندگی‌ای را انتخاب کند که در آن موفق است، نمی‌دانست موفقیت برای او یعنی چه.
این تجربیات برای نورا یک دستاورد بزرگ داشت: شناخت خود
بالاخره نورا بعد از شناختی که از خودش به دست‌آورد مجبور به فکر کردن به این پرسش مهم شد: خواسته‌ی واقعی من چیست؟

 

خودشناسی 

پاسخ بسیاری از تردیدها و سوالات در خودشناسی است. خودشناسی به ما کمک می‌کند تا بفهمیم که واقعاً چه چیزی برای‌مان مهم است و چه نوع زندگی‌ای می‌خواهیم. در این مسیر، مفاهیم مختلفی می‌توانند ما را راهنمایی کنند، مثل رسالت فردی، شناخت طرحواره‌ها، شناخت خطاهای فکری، درک کودک درون و استفاده از تجربه‌های دیگران.

 

خودشناسی

 

رسالت فردی

رسالت فردی به معنای درک هدف و مأموریت زندگی یک فرد است. این رسالت می‌تواند شامل اهداف بزرگ‌تر، مأموریت‌های معنوی یا حرفه‌ای باشد. این رسالت به فرد کمک می‌کند تا تصمیماتش را بر اساس اهداف بلندمدت و ارزش‌های درونی خود بگیرد. پیدا کردن رسالت باعث کاهش احساس پوچی، بیهودگی و بی‌معنایی در زندگی‌ می‌شود. اگر نورا زودتر رسالت خود را می‌شناخت، می‌توانست مسیر زندگی‌اش را آگاهانه‌تر انتخاب کند و از حسرت‌ها و احساس بی‌معنایی رهایی یابد.

 

طرحواره‌ها

طرحواره‌ها الگوهای ذهنی و رفتاری هستند که از تجربیات گذشته شکل می‌گیرند و می‌توانند روی نحوه‌ی تفکر و احساس ما نسبت به خود و دیگران تأثیر بگذارند. شناخت این طرحواره‌ها به فرد کمک می‌کند تا از الگوهای منفی یا محدودکننده‌ عبور کند و رفتارهایی آگاهانه‌تر و مثبت‌تر داشته باشد.

برای مثال یکی از طرحواره‌های نورا نقص و شرم بود. نورا حس می‌کرد به اندازه کافی خوب نیست، برای دیگران کافی نیست و حتی گاهی باعث دردسر دیگران است. نورا در اثر سرزنش زیاد نمی‌توانست خودش را دوست داشته باشد.
او باور داشت در تمام زمینه‌ها مثل موسیقی، ورزش، روابط و... شکست خورده‌است. در نتیجه طرحواره شکست، او خود را فردی بازنده می‌دید. اگر نورا این طرحواره‌ها را می‌شناخت، می‌توانست افکار منفی‌اش را به چالش بکشد، مهربانانه‌تر با خود رفتار کند و تصمیم‌هایی بگیرد که بیشتر با خواسته‌ها و نیازهای واقعی‌اش هماهنگ باشند.

 

شناخت خطاهای فکری

خطاهای فکری، الگوهای ذهنی نادرستی هستند که باعث می‌شوند واقعیت را تحریف‌شده ببینیم. این خطاها معمولاً ناخودآگاه اتفاق می‌افتند و باعث بروز احساسات منفی مثل اضطراب، افسردگی، خشم و احساس بی‌ارزشی می‌شوند.
یکی از خطاهای فکری نورا، تفکر «همه یا هیچ» بود. او باور داشت اگر بخشی از زندگی طبق میلش پیش نرفته باشد، پس کل آن زندگی بی‌ارزش و شکست‌خورده است. حتی در زندگی‌هایی که موفقیت یا شهرت داشت، صرف وجود یک نقص یا اتفاق ناخوشایند، باعث می‌شد همه‌چیز را زیر سؤال ببرد. او خود را انسانی می‌دید که همیشه به دیگران آسیب می‌زند و هیچ‌گاه کافی نیست.
اگر نورا خطاهای فکری‌اش را می‌شناخت، می‌توانست افکار منفی و تحریف‌شده‌اش را زیر سوال ببرد و به جای سرزنش خود، با نگاهی واقع‌بینانه‌تر به زندگی نگاه کند. این شناخت می‌توانست به او کمک کند تا احساس گناه، بی‌ارزشی و شکست را کاهش دهد و خود را انسانی ارزشمند با فرصت‌هایی برای رشد و تغییر ببیند. در نتیجه، ممکن بود تصمیم‌هایش را آگاهانه‌تر بگیرد و مسیرهایی را انتخاب کند که با خواسته‌های واقعی‌اش هماهنگ باشند.

 

کودک درون

کودک درون به بخش ناخودآگاه شخصیت ما اشاره دارد که نمایانگر نیازها، احساسات و تمایلات اولیه‌مان است. درک این بخش از خود می‌تواند به ما کمک کند تا به نیازهای احساسی و روانی‌مان توجه کنیم و با آن‌ها ارتباط برقرار کنیم. نورا می‌توانست سعی کند با کودک درون خود ارتباط برقرار کند. صدای درونی خود را بشنود، به جای سرزنش خود به خاطر تصمیمات گذشته با خود همدلی کند، اجازه شکست و اشتباه کردن به خود بدهد و سعی کند از آن‌ها برای رشد در آینده استفاده کند. اگر نورا با کودک درونش ارتباط برقرار می‌کرد، متوجه می‌شد خیلی از حسرت‌هاش اصلاً برای او نیستند.

 

استفاده از تجربه‌ی دیگران

یادگیری از تجربه‌های دیگران به این معنا نیست که دقیقاً مسیر آن‌ها را تقلید کنیم، بلکه به این معناست که از تجربیات دیگران درس بگیریم و از آن‌ها برای بهبود تصمیمات خود استفاده کنیم.
این مجموعه مفاهیم به ما کمک می‌کند تا انتخاب‌های آگاهانه‌تری داشته باشیم و زندگی‌مان را به شکلی نزدیک‌تر به حقیقت درونی‌مان بسازیم.

 

سخن پایانی

انتخاب‌ها و اشتباهات بخشی از مسیر ما هستند. هیچ راهی برای اطمینان مطلق از درستی انتخاب‌ها وجود ندارد. مهم این است که با خودشناسی، درک خود و آگاهی از خواسته‌هایمان و پذیرش زندگی با تمام زوایای روشن و تاریکش تلاش کنیم تا تصمیمات آگاهانه‌تری بگیریم. با خودشناسی می‌توانیم در مسیری حرکت کنیم که با خواسته‌های درونی‌مان هم‌خوانی بیشتری داشته باشد. 
مشتاق شنیدن نظرات شما در قسمت کامنت‌ها هستیم :)

mahdie mohammadpour

ثبت دیدگاه

1 دیدگاه

ورود برای پیوستن به گفتگو

دیدگاه‌ کاربران

عالی بود مقالتون

فاطمه زارعی | 2 ماه قبل | 0 پاسخ
0 0

ورود برای پیوستن به گفتگو