مقاله یک روایت از جنگ دوازده روزه به نوشته رقیه مظاهری

بعد از روزها این اولین باره که درباره جنگ مینویسم.
اون روز حمله ، ما قم بودیم ، شب تو حرم خوابیدیم . صبح ساعت ۴ اینا بود رفتم نماز خوندم. بعد از نماز اینستاگرام رو باز کردم. اولین خبرا از استوری های آدما بود، که بچه ها شما هم صدا شنیدید؟ خوبید؟ و بعد یکی یکی اخبار و تصاویر و اسامی...
باورم نمیشد، همینجوری مات و متحیر رفتم تو همون صحنی که خوابیده بودیم، به زن داداشم گفتم اسراییل حمله کرده. 
همه گوشی به دست بودن، دختر کناریم گفت آره حمله کرده ولی گفته هدفش مردم نیست :) شرایط واقعا جوری نبود بشینم باهاش بحث کنم ببین این دشمنه، چیزی که مزاحمشه ایرانه، فقط برگشتم با بغض گفتم زن و بچه و غیر نظامی زیر آوارن، یعنی چی که هدفش مردم نیست؟
گفتن آزاد راه قم-اصفهان بخاطر نطنز مسدوده ، بعد از نماز ظهر از جاده قدیم قم حرکت کردیم سمت اصفهان.
همه راه گوشی به دست بودم، خبرا رو میخوندم و گریه میکردم، هنوزم اسرائیل داشت میزد. کشورم زیر آتیش بود ، باورم نمیشد. دلم میخواست ایرانو بغل کنم. خشم ، غم ، ترس و وحشت و نگرانی و اضطراب ، با بیشترین شدتی که تا حالا حس کرده بودم بهم هجوم آورده بود. به تهران فکر میکردم، به تبریز ، به اینکه اصفهان الان چه خبره. با خودم فکر میکردم تصور جنگ چقدر از این مملکت دور بود.
رسیدیم اصفهان. من بیمارستان پیاده شدم ، با همون لباسا و کوله سفر رفتم. همکارام همه مضطرب بودن، به همکارم گفتم مردم از صبح انقدر که گریه کردم، گفت هممون همینیم.
سر تا پا اضطراب خالص بودم. ساعت هشت یا نه بود ایران شروع کرد به زدن، خیالم یه کم راحت شد.
صدای پدافند میومد. تا اون موقع نمیدونستم صدای پدافند چه شکلیه و اصلا پدافند چیه. صدای یه انفجار از خیلی دور اومد. خبر دادن پایگاه هشتم شکاری رو زدن. نوزادامون مثل همیشه تو انکوباتوراشون خواب بودن، شیر براشون‌ گاواژ میشد با همون اضطراب شدید با همون بک گراند صدای پدافند.
سه روز اول بالاترین و شدید ترین احساسم اضطراب و ترس بود، ترس از دست دادن عزیزانم. و بعد غم و خشم. از صبح که بیدار میشدم اولین کارم چک کردن اخبار بود، اخبار از خبرگزاری های مختلف، از پلتفرم های مختلف. از شدت اضطراب هیچ کار دیگه ای جز چک کردن اخبار نمیتونستم انجام بدم ، کاملا فریز شده بودم.
از روز چهارم یا پنجم بود، اضطرابم کمتر شده بود اما یه غم عظیم و زیاد روی قلبم بود. حس این غم برای من شبیه سوگ بود. آدم وقتی شخص عزیزی رو از دست میده یه دفعه رو همه چی غبار غم میشینه ، حتی قبل از هر چیز خوب و خوشحال کننده ای ، یهو یادت میفته فلانی دیگه نیست و قبل از رسیدن شادی به گیرنده های مغزت ، غم تمام قلبت رو میگیره. تا مدت ها همه اتفاقات خوب و مشترک نزدیک به زمان از دست رفتن اون شخص رو ناخوداگاه مرور میکنی و دوباره قلبت با غم مچاله میشه که یادش بخیر اینجا خوشحال بودم نمیدونستم قراره چی بشه. تو روزهای جنگ همین حسو داشتم. همه چیزهای خوب ، همه آرزوها ، رویاها ، شادی ها و برنامه های قبل از جنگ رنگ غم به خودش گرفته بود. اهمیتِ همه چیز بی معنی بود جز ایران. همه چی خوب بود تا قبل از این جنگ. به دوستم میگفتم سارا دلم تنگ شده واسه وقتایی که همه ناراحتیم این بود که بابای فلان بیمارم اومد باهام بد حرف زد و میومدم اینجا غر میزدم ، قبل جنگ منظورم همین چند روز پیشه:)

تا بحال این حجم غم که شبانه روزی حتی توی خواب رو قلبم باشه حس نکرده بودم. شبا به تهران فکر میکردم ، به آدم هاش ، به بچه هاشون به صداهایی که اونجا میومد و تو شهر ما نبود. همه ی شب خواب جنگ میدیدم و صبح حدود ساعت ۴با صدا و لرزش موشک های خود ایران بیدار میشدم. توی شهر ما جز صدا و لرزش موشک های ایران صدای دیگه ای نمیومد نه انفجار نه پدافند. یه گروه چهار نفره با سه تا از دوستای دانشگاهم داشتیم. با هم حرف میزدیم. بچه ها لیست گذاشته بودن از وسایل ضروری که اگه لازم شد خونه هاشونو تخلیه کنن.

قبل این جنگ یه رمان ژانر وحشت شروع کردم بخونم ، ولش کردم. یه سری چیزا واقعا از معنا برام تهی شد. وسط جنگ ایران و اسراییل حتی اگه میخواستم چیزی بخونم کتاب های مهمتر زیاد بود. هیچ موسیقی غمگین یا شادی نمیتونستم گوش بدم، همه غم ها و شادی های بی ربط به ایران بی معنی بود. تا روز نمیدونم چندم جنگ که محسن چاووشی قطعه علاج رو منتشر کرد. کلمه به کلمه ی اون قطعه رو سرکشیدم، کلمه به کلمه شو گریه کردم. زندگی واقعا دو قسمتی شده بود. قبل از جنگ و بعد از جنگ. قبل این جنگ داشتم واسه قبل خواب و بعد از بیدار شدن روتین سازی میکردم، همه زورمو زدم اون روتین ها رو ادامه بدم و باز تیک بزنم با همون غم و سوگ سنگین رو قلبم. همه زورمو زدم که زبانمو بخونم و تحت هیچ شرایطی کلاس زبانمو کنسل نکنم، جلسه زبانم تو یه پلتفرم ایرانی برگزار شد و من بدون آمادگی رفتم ،بازم با همون غم سنگین. هنوز همه خبرها رو میخوندم و گریه میکردم ، هر روز چند وعده. صحیفه و قرآن و آیه یدالله فوق ایدیهم میخوندم . کی با گریه قرآن خونده بودم؟ کی با گریه زبان خونده بودم؟ تا حالا ، کی دیدن بچه های کوچیک خودش خالی خالی برام روضه بود؟
درون من یه کودک وجود داشت که به شدت غمگین بود و میخواست تا جایی که میشه دونه دونه آدم ها و بچه ها و شخصیت ها و حتی خیابون ها و خونه ها و ماشین ها و عروسک های بچه ها ، برای کل ایران گریه و عزاداری کنه ، و یه بالغ که دنبال یه راه می‌گشت که یه کاری کنه یه مسئولیتی برداره. احساسات و افکارمو برای سارا مینوشتم ، نوشتن افکارم برای خودم از جمله کارهایی بود که از معنا تهی شده بود.

بعد از اون چند روز اولِ پر از اضطراب و فریز شدن وقتی با همون غم و سوگ و خشم ، کج دار و مریز برگشتم به روال زندگی ، هیچوقت تو زندگیم تا این حد اینجا و اکنون نبودم. هیچ گذشته و آینده ای وجود نداشت‌. به هیچ چیزی جز الان و کاری که الان میتونم انجام بدم فکر نمیکردم. و هیچوقت تا این حد دلم برای بیمارستان و بچه هاش تنگ نشده بود. دلم میخواست زودتر برم سر کار ، نه برای سرگرم کار شدن ، برای اینکه این تنها و بزرگترین مسئولیتی بود که میتونستم الان برای ایرانی که قلبم براش می تپید انجام بدم. بیمارستان و اون بخش و نوزادان اون بخش تنها جایی از این سرزمین بود که برای حفظ تمامیت ارضیش میتونستم کاری انجام بدم.
چند روز گذشته بود که بهمون گفتن چون معلوم نیست کی دوباره بتونیم از تهران تجهیزات بیاریم باید از دارو و تجهیزات انبار استفاده کنیم و یه سری دستورالعمل دادن برای صرفه جویی دارو و تجهیزات. داروها رو لیبل زدم و مرتب کردم و به همکارام گفتم یه سری داروها تو یخچاله. با خودم فکر کردم این همه ی کاریه که میتونم برای وطن انجام بدم هر چند به طرز غم انگیزی خیلی خیلی کوچیکه. سارا ازم پرسید اگه بیمارستانو بزنن چیکار میکنی؟ گفتم اگه لحظه اول زیر آوار نمونم هر چند تا بچه که بتونم برمیدارم و تا جایی که بتونم میدوم. یه شب با همکارم رفتیم راه پله اضطراری رو چک کردیم. با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم تو ساعت استراحت با لباس بیمارستان بخوابیم.
 یه شب دیگه با پزشکمون حرف میزدیم میگفتم واسه ایران ناراحتم، واسه اینکه اینجوری خرابش کردن، گفت ایرادی نداره از جیبمون برمیدارن درستش میکنن ولی عزیزم آدما اگه برن دیگه هیچوقت برنمیگردن. یادت بیاد یه موقعی تو کرونا روزی ۷۰۰-۸۰۰ تا فوتی داشتیم. ما اونو گذروندیم اینم میگذرونیم.
یه روز صبح رفتم بیمارستان بچه ها گفتن دیشب تا صبح همه آماده باش بودیم که هر لحظه دستور تخلیه بیمارستانو بدن، از ساعت دو تا پنج صبح صدای انفجار و پدافند قطع نشد. دو تا پادگان و پدافند پالایشگاهو زده بودن. گفتن از ۸ نفر پدافند پالایشگاه ۶ نفر در محل شهید شدن ، دوتاشونو آوردن اورژانس، یکیشون که حالش بدتر بوده رو نتونستن اعزام کنن زنگ زدن انکال نوروسرجر بیاد همین جا جراحی کنه، بچه های اتاق عمل میگفتن حلقه ازدواجشو که دراوردیم همه گریه میکردن.
ورودی های بیمارستان جز یکی همه بسته بود ، ملاقات جز برای پدر و مادر ممنوع بود و هر کی ساک دستی داشت میگشتنش. با همه اینا بیمارستان و Nicu روال طبیعی زندگی بودن ؛ ویزیت ها ، دارو ها، آزمایش ها، پذیرش ها، شیر دادن ها، مراقبت از پوست بچه ها همه سرجاش بود. همه کارا مثل قبل انجام می‌شد با طعم غم و اضطراب و ترسی که همه داشتیم.
ساعت ۴ صبح یکی از شیفت ها، همکارم با بغض گفت یه خبر بد بدم؟ آمریکا نطنز و فردو رو زده. آخرین کارهای بچه ها رو انجام دادیم، همکارم پشت هم آه می کشید و قلب من داشت منفجر میشد.اینجا هنوزم دیر نشدن شیر بچه ها مهم تر بود.
تا همین چند روز پیشم هنوز هر شب خواب جنگ میدیدم، خواب میدیدم بیمارستانو زده، یا دوباره حمله کرده.
 ولی بعد از این جنگ حس میکنم یه دفعه خیلی بزرگ شدم، حالا یه دلیل خیلی محکم تر دارم که چرا اول و آخر رسالتم ایرانه. به سارا میگفتم دیگه هیچ آرزویی ندارم جز اینکه این جنگ تموم بشه و ایران بمونه هر چند زخمی ولی ایستاده و استوار . هنوزم همون غم و سوگ و خشم رو دارم. هنوز وقتی یه جمله با عبارت " حمله اسراییل" مینویسم یا میخونم گریه م میگیره ،ظاهرا برگشتم به روال زندگی با همون احساساتِ از جنس غم و خشم و سوگ ولی با شدت کمتر.
  بقیه رو نمیدونم اما من نمیخوام این احساساتو آروم کنم ، این غم ، این خشم، این تمایل و اشتیاق خیلی زیاد برای برداشتن مسئولیت های بزرگ تر. دلم میخواد بذارمشون صدرِ همه نیرو محرکه ها و معناهایی که برای انجام رسالتم دارم. به نظر میاد جنگ تموم شده ولی واسه من انگار خیلی جدی شروع شده.

رقیه مظاهری

ثبت دیدگاه

0 Comments

Login to join the discussion