مقاله آیا بالغ بودن یعنی احساسات را کنار بگذاری؟ به نوشته حسنی رجبی

تا به حال چند بار به خودت گفته‌ای: «بزرگ شدی، نباید گریه کنی» یا «قوی باش، این چیزها برای بچه‌هاست»؟ چند بار احساس کردی باید لبخند بزنی، حتی وقتی دلت شکسته؟ ما بزرگ می‌شویم، مسئولیت می‌پذیریم، تصمیم می‌گیریم، اما آیا در این مسیر، چیزی از دست نمی‌دهیم؟ آیا بلوغ به این معناست که باید احساسات‌مان را خفه کنیم تا جدی‌تر، منطقی‌تر، قابل‌قبول‌تر به نظر برسیم؟
در دنیایی که «بالغ بودن» را با بی‌احساسی اشتباه گرفته، این سؤال ضروری است: آیا باید احساسات‌مان را کنار بگذاریم تا ثابت کنیم بزرگ شده‌ایم؟ یا شاید، بلوغ واقعی چیزی فراتر از سرکوب هیجان‌هاست؟ این مقاله، سفری است به درون مفهومی که اغلب اشتباه درکش می‌کنیم؛ جایی که عقل و احساس، دست در دست هم، معنای واقعی بلوغ را برای‌مان روشن می‌کنند.


بلوغ واقعی چیست؟ 

بسیاری تصور می‌کنند که بالغ بودن تنها به سن بیولوژیکی ما مرتبط است؛ وقتی هجده ساله شدی، یعنی بزرگ شدی. اما روان‌شناسی دیدگاه متفاوتی دارد. بلوغ، بیشتر به توانایی مدیریت خود، درک متقابل، انعطاف‌پذیری، مسئولیت‌پذیری و مهم‌تر از همه، شناخت و تنظیم احساسات مرتبط است. در حقیقت، فردی ممکن است از نظر سنی بالغ باشد، اما همچنان درگیر واکنش‌های هیجانی تکانه‌ای، قهرهای کودکانه یا ترس‌های ناخودآگاه باشد.


آیا احساسات مانع تفکر منطقی‌اند یا راهی به بلوغ فکری؟

در بسیاری از فرهنگ‌ها، به‌ویژه فرهنگ‌های شرقی، احساسات اغلب با برچسب «ضعف» کنار گذاشته می‌شوند. گریه نشانه ناتوانی است، خشم با بی‌عقلی گره خورده، و شادی بیش از حد، نشانه‌ای از بی‌پختگی تلقی می‌شود. این نگاه، گرچه ریشه در باورهای سنتی و نگرش‌های محافظه‌کارانه دارد، اما در تضاد کامل با یافته‌های روان‌شناسی مدرن است.
علم امروز، احساسات را نه یک مانع، بلکه راهنمایی حیاتی برای بقا، رشد و سلامت روان می‌داند. احساسات، پیام‌آورهای درونی ما هستند؛ سیگنال‌هایی که به ما هشدار می‌دهند، آگاه‌مان می‌کنند و ما را به خودمان نزدیک‌تر می‌کنند.
تصمیم‌گیری آگاهانه نه با سرکوب احساسات، بلکه با درک و مدیریت آن‌ها ممکن می‌شود. فردی که هیجان‌های خود را می‌شناسد، قادر است میان واکنش‌های آنی و انتخاب‌های منطقی تمایز قائل شود. در واقع، عقل بدون احساس، همچون قطب‌نمایی بدون میدان مغناطیسی است؛ سرد، بی‌جهت و ناکارآمد.

 

مدیریت احساسات


سرکوب احساسات چه عواقبی دارد؟

وقتی احساسات سرکوب می‌شوند، آن‌ها از بین نمی‌روند، بلکه به شکل‌های پنهان و گاهی مخرب بروز می‌کنند:
    •    افسردگی‌های خاموش: احساساتی که ابراز نشده‌اند، می‌توانند به حالت‌های کم‌تحرکی، بی‌انگیزگی یا دلسردی دائمی تبدیل شوند.
    •    انفجارهای ناگهانی: افرادی که همیشه خشم یا ناراحتی را در خود نگه می‌دارند، ممکن است در لحظه‌ای غیرمنتظره، به‌شدت واکنش نشان دهند.
    •    بیماری‌های جسمی: تحقیقات زیادی نشان داده‌اند که سرکوب احساسات می‌تواند با مشکلاتی مثل سردردهای مزمن، اختلالات گوارشی و حتی بیماری‌های قلبی در ارتباط باشد.
    •    اختلال در روابط: ناتوانی در ابراز احساسات، باعث فاصله عاطفی و سوءتفاهم در روابط می‌شود.

 

سرکوب احساسات

 

آیا کنترل احساسات همان سرکوب آن‌هاست؟

خیر. این دو نه‌تنها یکسان نیستند، بلکه در نقطه مقابل یکدیگر قرار دارند. کنترل احساسات، یعنی آگاهی نسبت به هیجان‌ها و توانایی مدیریت آگاهانه آن‌ها بر اساس شرایط و موقعیت. سرکوب احساسات اما به معنای نادیده گرفتن یا دفن کردن آن چیزی‌ست که در درون‌مان جریان دارد و این درست همان رفتاری‌ست که در درازمدت به فرسودگی روانی منجر می‌شود.
یک فرد بالغ ممکن است احساس خشم، ترس، غم یا حتی حسادت را تجربه کند، اما تفاوت او در نحوه‌ی برخورد با این احساسات است. او نه آن‌ها را انکار می‌کند و نه اجازه می‌دهد کنترل رفتارش را به دست بگیرند. بلکه می‌پذیرد که این احساسات بخشی طبیعی از انسان‌بودن هستند، و می‌آموزد آن‌ها را به شیوه‌ای سازنده و بی‌ضرر ابراز کند.
برای مثال، اگر شخصی شما را آزرده کرده، سرکوب یعنی وانمود کنید که هیچ احساسی ندارید و لبخند بزنید؛ اما کنترل یعنی به خود فرصت بدهید احساس خشم را درک کنید، آرام شوید، و بعد در زمان مناسب با احترام و صراحت، ناراحتی‌تان را بیان کنید.
کنترل هیجان‌ها در واقع شکلی از «بلوغ هیجانی» است. این مهارت، هم به حفظ روابط سالم کمک می‌کند، و هم ما را از خشم‌های انفجاری، تصمیم‌های هیجانی و احساس گناه ناشی از سرکوب‌های طولانی‌مدت نجات می‌دهد.

 

کنترل و مدیریت احساسات

 

احساسات نقش حیاتی در تصمیم‌گیری دارند؟

شاید تعجب‌آور باشد، اما پژوهش‌های عصب‌روان‌شناختی نشان می‌دهند که انسان بدون احساسات، قادر به تصمیم‌گیری نیست. افرادی که به‌دلیل آسیب‌های مغزی، بخش عاطفی مغزشان دچار اختلال شده، حتی در ساده‌ترین انتخاب‌ها نیز ناتوان‌اند. احساسات، مثل یک قطب‌نما، جهت‌گیری‌ درونی ما را تعیین می‌کنند.


شش نشانه‌ای که نشان می‌دهد فردی احساساتش را سرکوب می‌کند:

  1.    همیشه پاسخ‌های منطقی می‌دهد و از ابراز احساسات پرهیز می‌کند.
  2.    در جمع‌های صمیمی هم نمی‌تواند راحت صحبت کند.
  3.    از گریه کردن یا حتی دیدن اشک دیگران معذب می‌شود.
  4.    همیشه نقش فرد قوی، بی‌نیاز و محکم را بازی می‌کند.
  5.    نمی‌تواند خشم خود را به شیوه‌ای سازنده بیان کند.
  6.    دچار حس پوچی و بی‌هدفی در زندگی می‌شود.

 

چرا بعضی‌ها از احساسات خود می‌ترسند؟

ریشه این ترس معمولاً در دوران کودکی است. اگر کودکی در محیطی بزرگ شده باشد که احساساتش نادیده گرفته شده یا به خاطر بروز آن‌ها تنبیه شده، در بزرگسالی نیز آن احساسات را سرکوب می‌کند. او می‌آموزد که برای «دوست‌داشتنی» بودن، باید منطقی، آرام و بدون نیاز باشد. اما در واقع، این آموزش‌ها باعث گسست او از خود واقعی‌اش می‌شود.

 

چرا نباید احساسات خود را نادیده بگیریم؟

احساسات چیزی فراتر از واکنش‌های آنی بدن هستند. هر هیجان، پیامی است از درون که به ما اطلاع می‌دهد کجا نیاز به توجه داریم. وقتی غمگین می‌شویم، بدن و ذهن به‌طور هم‌زمان پیام می‌دهند که چیزی در درون ما به توجه و مراقبت نیاز دارد. غم می‌تواند علامت فقدان یا نیاز به حمایت باشد. وقتی عصبانی می‌شویم، این احساس به‌وضوح نشان می‌دهد که مرزهایی از ما نقض شده‌اند؛ چیزی یا کسی حد و مرزهای احترام یا خواسته‌های ما را شکسته است.
برخلاف آنچه بسیاری ممکن است فکر کنند، شادمانی نیز تنها یک احساس سطحی نیست. شادی به ما می‌گوید که چیزی در زندگی‌مان با هسته‌ی درونی و ارزش‌هایمان هماهنگ است، که به ما احساس رضایت و امنیت می‌دهد.
اگر این زبان عمیق درونی را نادیده بگیریم، در واقع به خودمان خیانت کرده‌ایم؛ چون در این صورت مانند رانندگی در جاده‌ای ناشناخته با چشم‌های بسته‌ایم. نمی‌توانیم تصمیم‌های آگاهانه بگیریم، به راحتی مسیر درست را گم می‌کنیم، و در نهایت به خود و دیگران آسیب می‌زنیم. یادگیری زبان احساسات، ما را به مسیر روشن‌تری از خودآگاهی، رشد و توازن می‌برد.

 

نباید احساسات را نادیده بگیریم

 

آیا فقط کودکان احساساتی هستند؟

نه. همه انسان‌ها در هر سن‌وسالی نیاز به ابراز احساسات دارند. تفاوت در شیوه‌ ابراز آن‌هاست. کودک گریه می‌کند یا فریاد می‌زند. بزرگ‌سال می‌تواند درباره احساسش حرف بزند یا آن را بنویسد. بلوغ یعنی همین توانایی تبدیل احساسات به رفتارهای سازنده و ارتباطی مؤثر.

 

راهکارهایی برای پرورش بلوغ عاطفی

۱. خودآگاهی احساسی را تمرین کنید: در طول روز، احساسات خود را شناسایی کنید و نام ببرید. مثلاً بگویید: «الان احساس شرمندگی دارم چون در جلسه نتوانستم درست صحبت کنم.»
۲. به احساسات‌تان اجازه حضور بدهید: احساسات را قضاوت نکنید. نه خشم بد است، نه ترس. آن‌ها تنها پیام‌هایی هستند که باید شنیده شوند.
۳. گفتگو با خود را انسانی‌تر کنید: به جای اینکه بگویید: «چرا این‌قدر ضعیفم که ناراحت شدم؟» بگویید: «واضحه که ناراحتم، چون این موقعیت برایم مهم بوده.»
۴. احساسات‌تان را بنویسید: نوشتن احساسات، یکی از بهترین راه‌ها برای شناخت و آزاد کردن آن‌هاست.
۵. از کمک حرفه‌ای نترسید: مشاوران و روان‌درمانگران، ابزارهای مؤثری برای شناسایی و تنظیم احساسات در اختیار شما قرار می‌دهند.

 

نمونه‌هایی از افراد بالغی که احساسات خود را کنار نگذاشتند

    •    نلسون ماندلا: او در تمام دوران حبس، احساس خشم و درد را انکار نکرد، بلکه آن را تبدیل به نیرویی برای بخشش و تغییر اجتماعی کرد.
    •    مایا آنجلو: شاعر و فعال اجتماعی، بارها از ترس‌ها، اندوه‌ها و رنج‌هایش نوشت و الهام‌بخش میلیون‌ها نفر شد.
    •    آنتونی رابینز: مربی توسعه فردی، معتقد است که احساسات سوخت حرکت‌اند، نه مانع آن.

 

بلوغ عاطفی در روابط عاطفی چه نقشی دارد؟

افرادی که احساسات خود را نمی‌شناسند یا سرکوب می‌کنند، در روابط عاشقانه دچار سردی، سوءتفاهم، یا وابستگی‌های ناسالم می‌شوند. در مقابل، کسی که احساسات خود را می‌شناسد و به‌درستی بیان می‌کند، می‌تواند رابطه‌ای امن و گرم بسازد. او می‌فهمد که عشق تنها احساس نیست، بلکه یک انتخاب آگاهانه و مسئولانه است.

 

کودک درون و بالغ آگاه؛ هر دو لازم‌اند

ما درون خود نه‌تنها یک فرد بالغ، بلکه یک کودک درون هم داریم. بالغ بودن به معنی خفه کردن کودک نیست، بلکه به‌معنای گفت‌وگو و همراهی با اوست. بالغ آگاه، دست کودک را می‌گیرد، به او گوش می‌دهد، ولی تصمیم نهایی را با درایت می‌گیرد. در این هماهنگی، قدرت واقعی نهفته است.

 

سخن پایانی: 

بلوغ واقعی در زندگی به معنای دست‌یابی به تعادل است. تعادلی که در آن می‌توان هم قاطع و قوی بود، هم مهربان و دلسوز. هم منطقی و عقلانی بود، هم همدل و حساس. انسان بالغ کسی است که توانسته است احساسات و عقل خود را به‌طور همزمان مدیریت کند و این دو را در راستای یکدیگر قرار دهد.
کسی که احساسات خود را نادیده می‌گیرد یا آن‌ها را سرکوب می‌کند، در واقع همچون کشتی‌ای است بدون قطب‌نما؛ بدون جهت‌گیری و گم‌شده در امواج زندگی. او نمی‌تواند از درون خود هدایت بگیرد و دائماً در تلاش است تا بر خلاف جریان احساساتش پیش برود. اما کسی که احساسات خود را می‌شناسد، می‌پذیرد و با آن‌ها هم‌راستا می‌شود، نه‌تنها از دنیای درونی خود آگاه می‌شود، بلکه می‌تواند در مسیر رشد و رضایت واقعی قدم بردارد.
اگر می‌خواهی بالغ و هوشیار باشی، لازم نیست از احساساتت بگریزی. بلکه باید آن‌ها را بشناسی، درک کنی و از آن‌ها به‌عنوان ابزاری برای پیشرفت و بهبود خود استفاده کنی. احساسات دشمن عقل نیستند؛ بلکه زبان دل و هشیاری ما هستند. وقتی به این زبان گوش می‌دهیم، نه‌تنها به عمق وجود خود پی می‌بریم، بلکه مسیری روشن برای حرکت و تصمیم‌گیری‌های آگاهانه پیدا می‌کنیم. در نهایت، ترکیب عقل و احساس، فرمولی برای دستیابی به زندگی‌ای متعادل، شاد و رضایت‌بخش است.

حسنی رجبی

ثبت دیدگاه

1 دیدگاه

ورود برای پیوستن به گفتگو

دیدگاه‌ کاربران

دقیقا اگر با احساسات درست برخورد بشه میتونن راهنمای خوبی باشن.

mahdie mohammadpour | 3 هفته،6 روز قبل | 0 پاسخ
0 0

ورود برای پیوستن به گفتگو