عزیز، امتیاز روزانهت رو برای خوندن اولین مقاله دریافت کردی!❤️
خوشحالیم که عضو راهیاری!❤️
به صفحه مقالات برو تا بتونی مقاله بعدی رو بخونی و امتیاز جمع کنی.🦋💜
داستان فیلم از دوستی واقعی بین تونی واللونگا (ویگو مورتنسن) به عنوان بادیگارد و راننده ایتالیایی-آمریکایی با یک پیانیست سیاهپوست به نام دان شرلی (ماهر شالا علی) الهام گرفته شده.
فیلم در اغلب اوقات خندهداره اما لحظاتِ متفاوتی وجود داره که احساس واقعی داخل فیلم را منتقل میکنه.
دنیا پر از آدمهای تنهایی است که از پیش قدم شدن میترسند!
گرین بوک از فیلمهای دوست داشتنی و محبوب منه بار دوم بود که میدیدمش و باز ازش آموختم.
این فیلم گذشته از اینکه برشی از بخشی از تاریخ و فرهنگ در حال گذر آمریکا از نژاد پرستی و تبعیض نژادی به سوی برابری های انسانی رو نشون می داد؛ به خوبی بخشی از حالتهای روحی و روانی اعتلا یافته رو به مخاطب منتقل میکنه. مثل اینکه ایجاد روحیه ی همدلی بین آدمها چطور تفاوتهای نژادی و ... رو به چالش می کشه.
این موضوع رو در فیلم به روشنی می بینیم. در فیلم می بینیم شخصیت های اصلی فیلم که کاراکترهایی کاملا متفاوت و حتی معارض از هم دارن، در پایان فیلم چقدر از خصایص هم رو برداشت کردن و به همدیگه شبیه شدن. تونی در آخر فیلم که در جمع خانواده ش نشسته تا حدی سکوت کردن را آموخت و دکتر به معاشرت و گذر از تنهاییه خودش رو میاره.
فیلم گرین بوک رو از اینجا می تونید ببینید
شاید اونچه فیلم رو علی رغم سطحی بودنش در پرداخت داستان باز جذاب میکنه بار کمدی و طنزی هست که در فیلم بواسطه ی نوع حضور و تعارض روحیه ی شخصیت های اصلی جاری و ساریه.
همینطور شخصیت پردازی دو بازیگر اصلی در فیلم با اشاره به نکات ریزی بخوبی انجام میشه تا جاییکه ما پی میبریم پشت روحیه ی تهاجمی و بزن بهادر تونی و روحیه ی سرد و بی واکنش دکتر چه انسانهای مهربان خانواده دوست و نرم و رقیق القلبی نشسته اند.
تونی شخصیتی بسیار در صلح و پذیرش با خودش هست. همین پذیرش و یکی بودن ظاهر و باطن و صداقت رفتاری و گفتاریش اونو دلنشین و دوست داشتنی میکنه. شخصیتی که قضاوتهای دیگران راجع بهش هیچ تاثیری روش نداره و خودش رو اونچه هست تمام و کمال پذیرفته، بطوریکه با حضور در کنار افراد سطوح بالای جامعه و حتی خود دکتر دچار حس حقارت یا ازخودباختگی نمی شه. نقاط قوت اونها رو بدون تحت تاثیر پیشداوری بودن می بینه و تحسین میکنه. در مقابلِ نقاط ضعف اون انسانهای بظاهر فرهیخته کوتاه نمیاد مثل جاییکه نواختن چیره دستانه ی دکتر رو میبینه و علی رغم اینکه گرایش به تبعیض نژادی داره مهارت اون رو شدیدا تحسین میکنه یا در مقابل فروشنده لباس خشمگین میشه.
همه ی اینها اشاره به این هست که تونی در لحظه ی حال زندگی میکنه و از لحظاتش لذت میبره.
بطور کلی اون میتونه روی سایرین با واکنشهای زیرکانه و دلنشین و گاهی کودکانه و حتی شرارت بارش تاثیر بذاره.
برعکس او شخصیت دکتر در عدم پذیرش با خودش به سر میبره. مثل اینکه هیچ هویت نژادی مشخصی برای خودش نساخته. همینطور که در قسمتی از فیلم میبینم هم در مقابل رنگین پوستانی مثل خودش غریبه است و هم در مقابل جامعه ی سفیدها پذیرفته نیست.
با پذیرش رفتارهای جنسی خودش هم کنار نیومده و اونرو نشانه ی عدم مردانگیش میدونه با وجود این شناخت انسان خردمند و لطیفی ک پشت ظاهر سردش هست بیننده رو به اون علاقمند میکنه و هر دو شخصیت حس همدلی رو با خودشون در مخاطب بیدار میکنن.
آره من به تنهایی تو یه قصر زندگی میکنم تونی و آدمهای سفیدپوستِ پولدار بهم پول میدن تا واسشون اجرا کنم، چون اینکار باعث میشه حسن کنند با فرهنگن! ولی همین که از روی سن پایین میام دوباره واسشون یه کاکاسیاه مثل بقیه هستم. چون این فرهنگ و عقیدهی واقعیشونه. من از این تنهایی رنج میبرم. چون توسط مردمان خودم پذیرفته نشدم. چون مثل اونا هم نیستم! پس اگه به اندازهی کافی سیاه پوست نیستم و اگه به اندازهی کافی سفید پوست نیستم و اگه به اندازهی کافی مرد نیستم، پس بهم بگو تونی، من چیم؟
داستان پردازی فیلم در بستر یک سفر صورت می گیره که میتونه نمادی از مسیر تغییر و رشد کاراکترهای اصلی باشه. در روانشناسی هم به مبحثی با عنوان سفر قهرمانی اشاره میشه که فرد در طول این سفر فردیتش بهتر شکل میگیره و به خودشناسی میرسه.
داستان گرین بوک سفری از خود خامترِ شخصیت های اصلی به خود پخته تر و با درک عمیقتر شخصیتهاش است.
علت سفر در ابتدا برای تونی مسئله ی مالیه بطوریکه سعی میکنه اجراها کنسل نشن تا اون هم به منافع مادیش برسه ولی به مرور با پذیرش شخصیت دکتر بعنوان یک انسان، در انتها می بینیم برای دفاع از عزت نفس دکتر اون رو از اجرای تور آخرش منصرف میکنه و از منافع مالی خودش هم گذر می کنه.
عوض کردن قلب مردم جرأت می خواد
دکتر هم در پایان فیلم واکنشهایی را نشان داد که مشخص می کرد از جزمیت و دگم بودنش در ارتباط با قوانین سخت اخلاقیش تا حد زیادی کم شده است. ازجمله پذیرش سنگ یشمی که تونی دزدید و اضافه کردن اون به اشیای مورد علاقش.
علت اصلی سفر دکتر در فیلم تلاش برای ایجاد روحیه ی پذیرش رنگین پوستان در مردم جنوب بود که بسیار قائل به تبعیض نژادی هستند. او برای اینکار از مهارت در موسیقی و جسارتش بهره میبره. البته که در این هدف کاملا موفق بود. همینطور که ببیننده و مخاطب رو با خودش همراه و همدل میکنه و پذیرش و تایید تونی بعنوان یک نژاد پرستِ ابتدای فیلم رو در انتها بدست میاره.
این فیلم تداعی کننده ی این شعر مولاناست ک میگه:
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان مَحرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهترست
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
ممنونم از صبر و همراهیتون
حمیده نوروزی
ثبت دیدگاه
ورود برای پیوستن به گفتگو
ماموریت اشتراک نظر
عزیز، امتیاز روزانهت رو برای اولین بازخورد دریافت کردی!❤️
خوشحالیم که عضو راهیاری!❤️
با ثبت یک بازخورد دیگه میتونی بازم امتیاز جمع کنی!🦋💜