عزیز، امتیاز روزانهت رو برای خوندن اولین مقاله دریافت کردی!❤️
خوشحالیم که عضو راهیاری!❤️
به صفحه مقالات برو تا بتونی مقاله بعدی رو بخونی و امتیاز جمع کنی.🦋💜
مهرماه همین امسال بود که در پی حوادثی که اتفاق افتاد رو آوردم به کتاب های الکترونیکی.
واقعیتش هیچ وقت میانه خوبی با این مدل کتاب ها نداشتم. یک باور متعصبانه داشتم که می گفت کتاب حتما باید کاغذی باشد و حتما باید لمسش کنی تا از کتاب خواندن لذت ببری.
اما در آن بازه زمانی وقت اینطور حرف ها نبود، دسترسی هایم محدود شده بود. باید یک جور خودم را آرام می کردم و روزها را می گذراندم تا به یک تعادلی برسم. از همان روزها کتاب خواندن با یک اپلیکیشن کتاب الکترونیکی را شروع کردم و از اولین کتاب هایی که خواندم کتابخانه نیمه شب بود.
مت هیگ ،نویسنده ۴۷ساله اهل انگلستان ، کتابخانه نیمه شب را نوشته است. نویسنده آثار کودک و بزرگسال که آثارش به چندین زبان دنیا ترجمه شده است و برای هفته های متوالی جزء پرفروش ترین کتاب ها در انگلستان بوده است. مت هیگ زمانی با افسردگی شدید دست و پنجه نرم کرده است و به همین دلیل درون مایه تعدادی از آثارش همین موضوع است، افسردگی. کتابخانه نیمه شب نیز از این قضیه مستثنی نیست.
(شکل الکترونیکی کتاب را از اینجا دریافت کنید.)
شخصیت محوری کتابخانه نیمه شب، نورا است. دختری که در یکی از شهرهای کوچک انگلستان زندگی می کند. از توصیفات ابتدایی کتاب درباره نورا و رفتارها و افکارش به وضوح می توانید بفهمید که او مبتلا به افسردگی است. در واقع نورا در بین افکار و قضاوت های منفی درباره خودش، زندگی اش و دنیای اطرافش غرق است. سرشار از حس ناکافی بودن و بی ارزشی است و بار سنگینی از حسرت و پشیمانی ناشی از تصمیمات گذشته اش را به دوش می کشد.
به تصویر کشیدن حالات و افکار نورا در قسمت های آغازین کتاب بی نظیر است. ذهن نورا پر از خطاهای شناختی است. واضحا می توانستم درک کنم، دنیایی که نورا به واسطه این خطاها برای خودش ساخته چقدر تاریک و ناامید کننده است. و قطعا تجربه شخصی نویسنده از افسردگی در به تصویر کشیدن آن نقش مهمی دارد.
«تمام بدنش از حسرت و پشیمانی تیر می کشید. انگار که ناامیدی توی ذهنش به طریقی راهش را به تن و اندام هایش باز کرده بود.به یادش می آورد که همه در نبود او زندگی بهتری خواهند داشت. وارد اینستاگرام شد و دید که همه زندگی شان را ساخته اند جز او.»
نورا در ابتدای داستان در حادثه ای که شبیه به یک تصادف است گربه اش را از دست می دهد. کارفرمایش او را از کار برکنار می کند چون معتقد است قیافه افسرده نورا مشتری ها را فراری می دهد. نورا به دلیل استعدادش در موسیقی و تمرین هایی که در گذشته داشته است مربی پیانوی پسر بچه ای به نام لئو است که او هم در همان روز اطلاع می دهد از این پس کلاس پیانو با نورا را ادامه نمی دهد. نورا انگار که واقعا دیگر دلیلی برای زندگی ندارد.
او همه این ها را با خطاهای شناختی اش می بیند، خطاهایی که مثل عینک روی چشمانش است و دنیا را با همین عینک می بیند.
«پس از خوردن نوشیدنی به درکی کاملا واضح و آشکار رسید؛ برای این زندگی ساخته نشده بود. هر حرکتش اشتباه بود ، هر تصمیمش فاجعه و هر روزش عقب نشینی از آن کسی که در تصوراتش از خودش ساخته بود. حتی نتوانسته بود عنوان صاحب گربه یا استاد یک ساعته ی هفتگی پیانو یا انسانی با روابط عمومی متوسط را برای خود حفظ کند.»
و نورا سرانجام خودکشی می کند.
پس از اقدامش به خودکشی وارد دنیای دیگری می شود. دنیایی شبیه به دنیای بین مرگ و زندگی یا شاید یک رویا. از آنجا وارد کتابخانه ای می شود. کتابخانه ای وسیع. کتابدار کتابخانه، خانم الم است، همان کتابدار کتابخانه دبستان نورا، که نورا با او رابطه صمیمانه ای داشت. در واقع فکر میکنم نورا آن فرد را به این شکل می دید چون خانم برای او فرد الهام بخش و همدلی بود.
نورا عجله دارد زودتر بمیرد. اما خانم الم پیشنهاد دیگری می دهد:
«بین مرگ و زندگی یه کتابخونه هست. توی اون کتابخونه هم طبقات کتاب تا ابد ادامه دارند. هر کتاب این موقعیت رو بهت میده که یکی از زندگی هایی رو تجربه کنی که می تونستی داشته باشی. تا ببینی اگه تصمیمات دیگه ای کرده بودی چی می شد. اگه موقعیت این رو داشتی که حسرت هات رو از بین ببری، کار متفاوتی انجام می دادی؟»
نورا در آن کتابخانه ، کتاب دیگری هم می بیند. کتاب حسرت هایش. حسرت و پشیمانی بابت همه تصمیم هایی که گرفته و تصمیم هایی که نگرفته. البته بیشتر این پشیمانم ها بخاطر کارهایی است که نورا انجام نداده است و فکر میکند اگر آن تصمیم ها را می گرفت زندگی جور دیگری بود. «پشیمونم که توی گروه هزار تو (گروه موسیقی) نموندم چون از خودم ناامید شدم. پشیمونم که با ایزی نرفتم استرالیا ، که ازدواج نکردم.» و ...
کتابی قطور با سی و پنج فصل به اندازه سالهای زندگی نورا. و بعد نورا بر اساس این کتاب و پیشنهاد خانم الم یکی یکی شروع می کند زندگی هایی را که حسرت آن را داشت تجربه کند. چیزی شبیه یک دنیای موازی. انگار که تعداد زیادی نورا در تعداد زیادی دنیا به موازات هم دارند زندگی می کنند و هر زندگی بر اساس تصمیم هایی که نورا گرفته به شکل های متفاوتی ادامه دارند.
یک زندگی که نورا در آن با فرد مورد علاقه اش ازدواج می کند؛
زندگی دیگری که در آن همراه دوستش به استرالیا رفته است؛
زندگی که موسیقی را ادامه داده است...
نورا زندگی های زیادی از خودش را می بیند و تجربه می کند. در همه این زندگی ها در نتیجه تصمیم هایش یک سری چیزها را به دست آورده و چیزهای دیگری را از دست داده است. هیچ کدام آن ها کامل نیستند.
و نورا می فهمد هر چند اشتباهات پی در پی زیادی داشته است اما با این وجود باز هم بخاطر آن ها لایق سرزنش و بی ارزش خواندن از جانب خودش نیست. «گاهی حسرت هامون هیچ ریشه ای در واقعیت ندارن. بعضی وقت ها حسرت ها... دنبال واژه مناسبی برای آن گشت و پیدایش کرد. یه مشت حرف مفتن.»
در نهایت نورا در آخرین تجربه اش از زندگی، دلیل و معنای زندگی واقعی خودش را درک می کند. هر چند این دلیل ، به نظر کوچک است اینکه یک ساعت در هفته معلم پیانوی پسر بچه ای باشد. اما نورا به خاطر همین، به زندگی سابقش بر می گردد. در واقع نورا بر می گردد چون به ارزش واقعی خودش پی می برد. اینکه می تواند با وجود همه اشتباهاتش تاثیر گذار باشد. سرانجام کشان کشان خودش را تا خانه همسایه اش می رساند تا او را از مرگ نجات دهد.
کتابخانه نیمه شب داستان جذاب و هیجان انگیزی دارد. هر چند طولانی است اما نثر روانی دارد و خوب پیش می رود. من فهمیدم یک اصلی در دنیا هست به اسم اصل کامل نبودن و اصل نسبی بودن خیلی چیز ها. این مهم ترین و بزرگ ترین پیامی بود که از کتاب گرفتم. اشتباه کردن در این دنیای ناکامل و توسط یک منِ ناکامل اجتناب ناپذیر است.«گاهی تنها راه یادگرفتن، زندگی کردنه.» اینکه تصمیماتی که می گیریم صد در صد کامل نیستند. هر تصمیمی سود و زیان خودش را دارد.
اینکه افکار خطا می توانند قاتل جسم و جان و زندگی یک نفر باشند. البته که قرار نیست چشم هایمان را روی قسمت های دوست نداشتنی زندگی ببندیم و سرود من چقدر خوشحالم بخوانیم. اما فاجعه سازی هم عاقلانه نیست. مثل افکار نورا در داستان همین کتاب. «نورا هر وقت به این موضوع فکر می کرد، که البته این اواخر هم افزایش پیدا کرده بود، همیشه فقط کمبودهایش را می دید. چیزهایی که نتوانست به آن ها برسد. واقعا هم خیلی چیزها بود که نورا به آن ها نرسیده بود. حسرت های زیادی داشت که توی سرش تکرار می شد.»
اینکه هیچ اشتباهی انقدر ارزش ندارد که کسی به خاطر آن ارزش کل وجود خود را زیر سوال ببرد. اینکه رسالت آدم ها و معنایی که به زندگی شان می دهد قرار نیست همیشه کار بزرگ و جهان شمولی باشد، مثلا می تواند یاد دادن پیانو یک ساعت در هفته به یک پسربچه باشد.
این کتاب را توصیه می کنم. چون نویسنده در یک فرم جذاب یک محتوای جذاب و مفید ارائه داده است. چون انگار نویسنده هم یک روز خودش را کشان کشان تا جایی رسانده است که بتواند جانش را از افسردگی نجات دهد.
ثبت دیدگاه
ورود برای پیوستن به گفتگو
ماموریت اشتراک نظر
عزیز، امتیاز روزانهت رو برای اولین بازخورد دریافت کردی!❤️
خوشحالیم که عضو راهیاری!❤️
با ثبت یک بازخورد دیگه میتونی بازم امتیاز جمع کنی!🦋💜