عزیز، امتیاز روزانهت رو برای خوندن اولین مقاله دریافت کردی!❤️
خوشحالیم که عضو راهیاری!❤️
به صفحه مقالات برو تا بتونی مقاله بعدی رو بخونی و امتیاز جمع کنی.🦋💜
فیلم منوی غذا را با هدف دیدن یک فیلم دارک و لذت بخش شروع کردم. اما هرچه بیشتر پیش می رفت احساس کردم گویا عمق فاجعه ی بیماری کمال طلبی را می خواهد به نمایش بگذارد. هرچند به قدری همگانی است که بیماری خواندنش چندان معمول نیست.
سرآشپز، فردی است کمالگرا که طبق گزارش خودش، این بیماری را ازمادرش به ارث برده است. مادری که هرگز راضی نمی شود! مفهومی آشنا در اطراف ما. الگوی مادری که می خواهد بهترین باشد و تلاش می کند فرزندش هم بهترین باشد. غافل از این که «بهترین» اصلا وجود خارجی ندارد.
سرآشپز، تمام سال های عمرش را صرف این کرده که «عالی» باشد. از نردبان ترقی بالا رفته است. انقدر بالا که به جایی رسیده که جز تنی معدود از الیت ها نمی توانند مجاز به چشیدن غذای منحصر به فرد او باشند. برای متمول ترین افراد، جای افتخار است که حتی در حد چند کلمه با او گفتگو کنند یا در آشپزخانه ی او حضور داشته باشند. اما آیا او «کامل» شده است؟ جوابش تلخ است: خیر!
او مدام در حال شکنجه شدن است از سوی مادری که اکنون انقدر ضعیف شده است که حتی نمی تواند خودش را سرپا نگه دارد و ثمره ی عمرش را ببیند و لذت ببرد. مادری دائم الخمر که گوشه ی رستوران جادویی سرآشپز نشسته است و نوشیدنی اش را می نوشد.
ما در فیلم، کسی را می بینیم که هرکس نه اینکه آرزو دارد جایش باشد، بلکه آرزو دارد در عمرش یک بار ذره ای از طعم غذاهای او را بچشد. اما این فرد کمال طلب، با حقیقتی رو به رو شده که از زندگی سیرش کرده و خشمش را نسبت به خود، مادر و طرفدارانش به اوج رسانده. در حدی که می خواهد همه را باهم نابود کند.
همان طور که کمال طلبی ارثی است، واگیرهم دارد. از نسلی به نسلی و از فردی به فردی منتقل می شود. اما چگونه؟
در فیلم «فارست گامپ» صحنه ای بود که فارست بدون هیچ دلیلی (که البته دلیلش از درونش می آمد اما آشکار نبود)، شروع به دویدنی بی وقفه کرد. او برای خودش می دوید و البته ما می دانیم که فارست کمال طلب نبود. اما عده ای طرفدار پیدا کرد که با دلیل او به دنبالش می دویدند. با او عکس می گرفتند، تبلیغات کردند. افتخار کردند و سرانجام جایی فارست ایستاد و گفت دیگر نمی خواهد بدود. اما طرفدارانش معترض شدند که باید ادامه دهی و الا ما با «بی هدفی» خود چه کنیم؟ چون آن ها هدفی نداشتند جز پیروی از هدف فارست.
در اطراف خود آدم های زیادی را می بینیم که در آرزوی بزرگ شدن، درون فردی که به خیالشان هدفی بزرگ دارد حل و جذب می شوند. انقدر غرق در او می شوند که حتی حاضرند به خاطر هدف های او بمیرند. بی توجه به اینکه اصلا هدف های او اصیل و ارزشمند است یا نه؟ یا اصلا هدفی را دنبال می کند یا خیر؟
در فیلم «منوی غذا» هم دو گروه مردمان درگیر هدف های وسواس گونه ی سرآشپز هستند.
این طرفی ها (افرادی که به خدمت و سرو غذا مشغولند) و آن طرفی ها ( افرادی که برای خوردن و چشیدن غذا به عنوان مشتری حاضرند). فرقی نمی کند فقیر باشی یا پولدار، هیچ کدام نمی تواند خطر کمال طلبی نافرجام را از سر شما برهاند. چون عطشی است که با هیچ آبی نمی تواند سیرابت کند.
پس اگر قدم در این مسیر گذاشتی، به گونه ای مسخ یک آینده ی موهوم می شوی، که فراموشت می شود اصلا آنجا چه می کنی؟ جایی که غذایی نیست که سیرت کند. جز کلی کلمه و مفهوم و کلاس و پرستیژ، هیچ واقعیتی نیست. مسلم است که تنها راه رهایی از این ماز پیچ در پیچ، مرگ است.
در این بین تنها دخترکی معمولی از طعم مرگ کمال طلبانه ی سرآشپز رها می شود، کسی که می داند گرسنگی چیست، چه زمانی سیر است؟ کی می خواهد بخورد؟ کودک درونش بدون توجه به کلاس و پرستیژ و نگاه دیگران چه طعم و مزه ای را دوست دارد؟ و بدون اینکه برایش صرفا «خوب جلوه کردن» مهم باشد، برای زندگی اش می جنگد. این فرد، به بیماری کمال طلبی دچار نیست. خودش برای قد خودش بس است . درگیر خوب و بد نیست. درگیر نگاه های مردمان نیست و برایش مهم نیست اگر نیاز به پاک کردن دهانش داشته باشد، از کاغذ «منوی غذا» استفاده کند.
در کل فیلم منوی غذا برای من شگفتی به همراه داشت. شاید برایتان سوال باشد: چگونه می شود شما به جایی برسید که حماقت ها را نبینید؟ مثلا نبینید مردمانی می میرند و همچنان چشمتان مشتاقانه به بشقاب غذای سحرانگیزی باشد که حتی نانی کنارش نیست که سیرتان کند؟ و له له بزنید تا سرآشپز مقدس شما روی لباستان را مارک کند؟ جوابش اینجاست:
افرادی بی هدف و بی معنای زندگی که غرق در انسان هایی می شوند که هدف هایی کمال گرایانه، گنگ، مبهم و بی انتها دارند. این هدف ها آنقدر بالا و مبهم است که نمی توان سنجیدش . ارزشش را نمی توان تخمین زد. چون دسترسی به آن ناممکن است و سنجشش غیرممکن. برای همین خیال می کنند حتما بهترین هدف است و ما نمی فهمیم. این انسان است که حتی به دستور مرید کذایی و جادویی اش، به راحتی خود را حلق آویز می کند. یا با گلوله ای به راحتی خود را می کشد. چون یا هرگز نمی تواند رضایت فرمانده ی خود را جلب کند پس برای جلب رضایتش باید چنان کند!
«مارگو» یا «ارین»، با یک جمله ی زیبا سرآشپز را متوجه بیماری اش کرد: تو موفق و خوشبخت نیستی! در غذاهای تو «عشق» وجود ندارد. نبوغ تو از وسواس سرچشمه می گیرد!
یک فرد کمال گرای وسواسی، نه با عشق، که با وسواس زندگی می کند. پس چنانچه مطلوب فکری اش عملی نشود، درد سراسر وجودش را می گیرد. دردی که از نارضایتی و نگار طرد کننده ی مادر سرچشمه می گیرد. برای رهایی از این درد است که سرپا می شود، کار می کند، دقت می کند، نظم دارد، نبوغ دارد.... و پس از اجرای کار مطلوب، شاید تا حدی خیالش راحت شود که فعلا دردی نیست! و نه اینکه لذت ببرد. صرفا از درد رها می شود. اما دریغ که این رهایی دوامی ندارد و باز هیولای سرزنشگر به سراغش می آید و فریاد تو به اندازه ی کافی خوب نیستی را سر می دهد.
راه رهایی از کمال گرایی، اگر درمان را کنار بگذاریم، تقدیم جان به خواسته ی سیری ناپذیر هدف مبهم است. کاری که سرآشپز کرد!
اما اگر نمی خواهید طعمه ی کمال طلبی بیمارگونتان شوید و سرانجامی مثل سرآشپز و هر دو گروه از مریدانش شوید: پس از اینجا شروع کنید.
راستی از کدوم دیالوگ های این فیلم خوشتون اومد؟ در قسمت دیدگاه بنویسید.
ثبت دیدگاه
ورود برای پیوستن به گفتگو
ماموریت اشتراک نظر
عزیز، امتیاز روزانهت رو برای اولین بازخورد دریافت کردی!❤️
خوشحالیم که عضو راهیاری!❤️
با ثبت یک بازخورد دیگه میتونی بازم امتیاز جمع کنی!🦋💜